گفت و گو با «سلما بابایی» دختر شهید عباس بابایی
ققنوسی در آسمان
مهدیه سادات قرشی ـ در خواب شیرینی فرورفته بود و رویای زیبایی میدید که احساس خوشایندی سراسر وجودش را فراگرفت. خستگی که از صبح به خاطر سفرشان به قزوین در بدنش رخنه کردهبود، اجازه نمیداد که از جایش بلند شود. برای همین تنها چشمان خستهاش را نیمه باز کرد و گرمای مطبوعی راروی سرش حسکرد و بعد بوسهای که گونهاش را نوازش کرد. کمی دقیق شد. پدر بود در حالی که لباس فرم بر تن داشت. پدر بلند شد و به کنار حسین و محمد رفت و انها را هم بوسید. حس عجیبی داشت. دوست داشت پدر نرود ولی نمیدانست چرا ان لحظه بلند نشد و او را درآغوش نکشید. سه روز از آن شب گذشت و پدر بازگشت ولی نه روی پاهای خودش بلکه بر روی دوش مردمی که عاشقانه دوستش داشتند. در بدو امر او را خانمی متین و صبور مییابی که از هم کلام شدن با او دیری نمیگذرد که متوجه تودار بودنش میشوی، به طوری که تمام احساسش به پدر را در گوشه قلبش پنهان کرده تا موقع دلتنگی به سراغاش برود. سلما بابایی دختر سردار شهید عباس بابایی متولد سال 1355 است که بعد از 24 سال از پرواز پدر، از ان روزها میگوید. وی در «مرکز پلیس+10» در کنار همسرش مشغول فعالیت است و پسری به نام محمدحسین دارد که بسیار او را از لحاظ خلق و خو، شبیه پدر میداند. سلما مدتی رادر رشته مدیریت بازرگانی و زمانی را هم به مطالعه رشته پرستاری طی کرده ولی بنا به دلایلی از ادامه تحصیل انصراف دادهاست. او معتقد است از مهمترین کارهایی که انسان انجام میدهد عملکردن به دستورات دین در کنار درک آنهاست.
تصویری که از پدر در شوق پرواز داری به تصوری که قبل از ایشان داشتی چقدر نزدیک است؟
خیلی نزدیک است. ان قدر که گاهی اوقات وقتی در حال دیدن فیلم هستم جا میخورم و احساس میکنم واقعا پدر را میبینم. یادم هست زمانی که اولین بار تیتراژ فیلم با صدای کارگردان پخش شد در حالی که میگفت عباس عزیز عاشقانهای سرودهایم تقدیم به تو، خیلی گریه کردم. احساس عجیبی نسبت به این فیلم دارم. انگار تمام خاطرات برایم زنده شدهاست و من پدر را به وضوح میبینم.
کدام قسمت فیلم را بیشتر دوست داشتی؟
تمام قسمتها را دوست دارم مخصوصا جایی را که قرار بود به دنیا بیایم و لحظاتی که پدر زیرگوشم اذان میگوید خیلی برایم جالب بود. آنقدر کار آقای صمدی برایم جالب است که هر هفته بعد از پخش سریال برایش پیامک تشکر میفرستم.
قبل از شهادت پدر، خانوادهات کجا زندگی میکردند؟
سال 66 بود. آن روزها از اصفهان به تهران نقل مکان کرده بودیم و پدرم هم تازه درجه سرتیپی گرفته بود. با اینکه در آن موقع پدر به خاطر موقعیتاش میتوانست به خانه ویلایی بزرگی که در اختیارش گذاشته بودند برود اما راضی به این کار نشد، یکی از خصلتهای او این بود که هر چه رتبهاش بالاتر میرفت تواضعاش هم بیشتر میشد. در آن زمان که باید به تهران نقل مکان میکردیم مادر در سفر حج به سر میبرد و همراه ما نبود. به همین دلیل من و برادران و مادربزرگ و بقیه، اسباب و اثاثیه را به یکی از اسلحهخانههای پایگاه که پدر، آن را قبل از رفتن ما تخلیه کردهبود و آشپزخانه کوچکی هم برایش ساخته بود بردیم.
آخرین تصاویری که از پدر به یاد داری چیست؟
همان طور که گفتم در آن زمان مادرم به حج رفته بود و این مصادف شده بود با شلوغ شدن مکه و کشتن تعدادی از حاجیها. وقتی خبر به گوشمان رسید، خیلی نگران شدیم برای همین چادرم را سر کردم تا از روزنامهفروشی که در نزدیکی پایگاه بود روزنامهای بخرم که میگفتند اسامی کشتهها را در آن چاپکردهاست. همین که خواستم از در بیرون بروم پدر رسید و گفت که جا میروی. به او گفتم که جریان چیست. او هم گفت پس با هم برویم ولی مطمئن باش که مادر سالم است. بعد از خرید روزنامه و اطمینان از حال مادرم به خانه برگشتیم و آماده شدیم تا به قزوین برویم. وقتی میخواستیم از پایگاه خارجشویم خوب تعدادمان زیادشده بود. من و پدر و برادران و مادربزرگ و پدربزرگ و داییها و... صفی از آدمها در وسط پایگاه به طور بامزهای درست شدهبود. در همین حال یکی از دوستان پدر به طرف ما آمد و از پدر خواست که از ماشینهایی که در آنجا بود برای بردن ما به ترمینال استفاده کند. پدر قبول نکرد و بالأخره هم خودمان در بیرون پایگاه ماشین گرفتیم و برای رفتن به قزوین به ترمینال رفتیم. یادم هست مردادماه بود و هوا خیلی گرم. در اتوبوس من کنار پدر نشسته بودم و حسین و محمد در صندلیهای کناری ما. پدر پارچه دور گردنش را دراورده بود و با آن ما را باد میزد. محمد و حسین گریه میکردند و بلوایی بود. به هر حال به قزوین رسیدیم. همان شب زمانی که همه ما در خواب بودیم، پدر بالای سرم آمد و مرا بوسید. حس عجیبی پیدا کردم. پدر، حسین و محمد را هم بوسید و رفت. سه روز بعد یکی از دوستان پدر به داییام گفته بود که دامادتان زخمی شدهاست. دایی از من خواست تا با اداره پدر تماس بگیرم و از حال پدر بپرسم. وقتی به انجا زنگ زدم یکی از دوستان پدر گوشی را برداشت و گفت چند لحظه صبر کن تا با پدرت حرف بزنی. ده دقیقهای منتظر ماندم و بعد دوباره همان دوست پدر، گوشی را برداشت و گفت که ایشان در حال حاضر اینجا نیستند. به دایی گفتم ولی او گفت دوباره تماس بگیرم. مجدد زنگ زدم. انها این بار به من گفتند که او به مأموریت رفته است. مادربزرگ که انگار چیزی را حس کرده بود بعد از من دوباره با اداره پدر تماس گرفت و پرسید که عباس کجاست و آنها را به جان بچههایشان قسم داد که هر اتفاقی افتاده بگویند. دایی ام که در طبقه بالای خانه مادربزرگ زندگی میکرد از طریق تلفن خودشان که با خانه مادربزرگ یکی بود شنید که پدر شهید شده است. من که از همه جا بی خبر بودم یکدفعه داییام را دیدم که از پلهها پایین میآید در حالی که لباس سیاه به تن کرده. به طرفش رفتم و با مشتهایم به سینهاش میکوبیدم و میگفتم که برو این لباس را دربیاور. البته بنده خدا این کار را کرد. برایم باورکردنی نبود. روزهای سختی بود. روزهایی که تا اخر عمرم ان لحظهها را فراموش نمیکنم. یادم میآید که یکی از دوستان پدر وقتی وارد حیاط خانه شد محکم بر سرش میزد.
چطور خبر شهادت پدر را به مادر دادید؟
روز آمدن مادر بعضی از اقوام به استقبالش رفتند. در انجا به مادر گفتهبودند که شما را باید با هلیکوپتر به پادگان دوشان تپه ببرند. مادر هم گفته بود که عباس هیچوقت راضی نمیشود که ما از بیتالمال برای کارهای شخصیمان استفاده کنیم ولی در اخر با اصرار آنها و اینکه شما جزو نیروی هوایی هستید و به خاطر امنیت بعد از اتفاقات مکه این کار لازم است، مادرم با انها همراه شدهبود. در طول مسیر دوست پدر به مادر گفته بود که الان که آنجا میرویم مسئولین کشوری هم انجا هستند و اینکه پدرم کمی زخمی شده. مادر هم گفته بود که اشکال ندارد. مهم این است که خدا را شکر الان حالش خوب است. وقتی هلیکوپتر روی زمین مینشیند و مادر پادگان را پر از جمعیت میبیند و من را که با دسته گلی ایستادهام جریان را متوجه میشود. مادر از همان جا تا خانه را که در فاصلههای کم، حجله گذاشته بودند پابرهنه راه میآمد و ...
فکر میکنی بعد از پدر، دنیای مادرت چه رنگی است؟
نمیدانم اما مادر هنوز با پدر زندگی میکند درست مثل همان زمانها؛ شاید هم الان بیشتر از آن دوره. با اینکه حضور جسمی پدرنیست و مادر در تمام این سال ةا خودش مشکلات زندگی را حل کرده و پدر در کنار تصمیمگیریهایش نبوده ولی دنیای مادر به زیبایی وقتی است که پدر بود و هر روز راجع به ایشان صحبت میکند و با یاد پدر زندگی می کند.
بعد از شهادت پدر تمام مسئولیتها برعهده مادرت بود؟
بله، مادر همیشه خودشان مشکلات را رفع و رجوع میکرد. من موقع شهادت پدر راهنمایی بودم و خیلی نمیتوانستم کمک مادر باشم. خو ب بچه بودم و در آن حال و هوا سیر میکردم. برادرانم هم بسیار شلوغ و پر جنب و جوش بودند به خاطر همین تحمل مشکلات ما، برای مادر سخت بود. مادرم در زندگی به معنای وسیع کلمه، ایثار کردند.
آیا کتاب پرواز تا بی نهایت و فیلم شوق پرواز دو نمونه متفاوت از زندگی شهید بابایی است؟
نه ولی خوب این مسلم است که نمیشد در یک فیلم تمام زوایای شخصیتی پدر را گنجاند، آن طور که در کتاب هست بنابراین برگزیدهای از آن درنظر گرفتند چون در غیر این صورت فیلم طولانی تر و هزینهبر میشد و شاید نشان دادن بعضی موارد برای مردم غیرقابل باور میبود و به زعم عدهای اغراقآمیز میشد.
در مورد فیلم و انتقاداتی که به آن شدهاست، نظرت چیست؟
در مورد فیلم که خیلی جای تشکر دارد از کارگردان و تمام عواملی که برای ساختن آن زحمت کشیدند. موردی که خیلی برای من در ساخت این فیلم مشخص بود وجود عشق و معرفتی بود که همه عوامل نسبت به کار داشتند و خانواده ما هم شاهد تلاش های بیوقفه آنها بودند. ازکارگردان گرفته تا بازیگران. از آقای شهاب حسینی که خیلی خوب در نقش پدر بازی کرده بود واقعا ممنونم. درباره انتقاداتی را دیدهام که به حواشی پرداخته شده و سطحی نگاه شده و به اصل ماجرا توجهی نشده است.
در حال حاضر مادر و برادرها چه میکنند؟
مادر از آموزش و پرورش بازنشسته شدهاند و در حال حاضر عضو شورای شهر قزوین هستند و به نوعی ساکن انجا و صرفا اوقات تعطیلی را در تهران به سرمیبرد. برادرم حسین که متولد سال 58 است شغل آزاد دارد و صاحب یک پسر به نام امیرعباس و برادر کوچکم محمد متولد 60 و دانشجوی رشته مدیریت بازرگانی است که در شرکتی مشغول کار است و هنوز فرزندی ندارد.
وقتی اشتباهی از شما سر میزد عکسالعمل پدر چه بود؟
پدر ما را دعوا نمیکرد تنها به ما نگاه میکرد و ان موقع بود که ما میفهمیدیم کار اشتباهی کردهایم.
پیشامده بود که به خاطر داشتن زندگی سادهای که داشتید گلایه کنید؟
نه چون ما خیلی بچه بودیم و البته این که نباید کودکی ما را با بچههای الان مقایسه کنید. ما واقعا بچه بودیم و درکی را که بچههای امروزی از زندگی و پدر و مادر و این مسائل دارند، نداشتیم.
از فرزندان شهید بابایی علاقه نداشتند کار پدر را دنبال کنند؟
خوب برادرانم که در اینباره هیچ وقت صحبتی نکردند و علایق دیگری را دنبال کردند، من هم خیلی وقت پیش در این رابطه اقدام کردم و قرار بود این کار را یاد بگیرم که نشد.
به نظرت تقدس نام شهید است که موجب احترام به او میشود یا تواناییهای خود شهید است که این احترام را به وجودمیآورد؟
در این مورد هرکس میتواند نظری داشته باشد. به نظر من نام شهید نام مقدسی است چون او شخصی است که از جانش گذشته و به قول پدر که در خاطراتش میخواندم عشق را در خدا پیدا کرده و بنابراین از همه چیز گذشته است. در مورد پدرم من هنوز نتوانستهام او را بشناسم و این به خاطر تواناییها و کارهای زیادی است که انجام داده و همینطور ویژگیهای اخلاقیاش مثل استفاده نکردن از بیتالمال و تواضع و اینکه حتیبه خاطر دیگران از ان شرایطی که میتوانسته از ان استفاده کند و نکرده. به نظرم بارزترین خصوصیت شخصیت پدر، خودسازی و غلبه بر نفسش بوده و فکر میکنم این مورد یکی از دلایلی باشد که دیگران ایشان را الگوی خود قرارمیدهند. حرف و عملش یکی بود و ترجیح میداده که زندگی ساده و معمولی داشته باشد و در هر فرصتی به مستضعفان کمک کند و این طور در دل نیروهایش نفوذ کند. برای همین معتقدم به جز نام شهید که قابل احترام است توانایی ها و ویژگی های اخلاقیاش هم باعث بیشتر شدن این احترام میشود.
وقتی به عنوان دختر شهیدبابایی مخاطب قرارمیگیری چه حسی داری؟
افتخارمیکنم ولی خوب ترجیح میدادم که این افتخار را نداشتم ولی پدرم در کنارم بود و البته معتقدم که به عنوان فرزند یک شهید مثل دیگران باید بعضی موارد را رعایت کنم. مواردی مثل پوشش ورفتار در جامعه و....که الحمدلله به خاطر بستر تربیتی که مادرم بعد از پدر فراهم کرده بودو در ادامه افکار پدرم قرارداشت، از قبل در من به وجودآمده بود. یادم میآید سوم دبستان بودم و در مدرسهای که مادرم درآنجا بود درس میخواندم. برای همین همراه مادر و با ماشین پیکانی که داشتیم به مدرسه میرفتم. آن زمان هنوز چادر سرنمیکردم. پدر از مادر خواسته بود که چادر بر سر من کند. وقتی مادر گفته بود که او هنوز کوچک است و شاید برایش سخت باشد پدر این طور گفته بود که من آینده را میبینم و اگر او الان این کار را انجام دهد وقتی بزرگ شد برایش به صورت عادت درمیآید بدون اینکه کسی به اوبگوید. بعد از آن بود که من چادر به سرکردم و این موضوع برایم عادت شد. در این باره دوست ندارم از پدرم مایه بگذارم. آنچه که در حال حاضرهستم، انتخاب خودم بوده است. من همیشه سعی میکنم که ادامه دهنده راه پدرم باشم و از دریچه نگاه او به همه چیزنگاه کنم. در این مسیر از خدا کمک خواستم تا به خودسازی برسم و این کار را با الگو قراردادن پدرم در زندگی انجام میدهم.
چرا ترجیح میدادی که الان جای افتخار به پدرت خودش در کنارت بود؟
نبود پدر برای همه خانواده سخت بود، با این که ما او را خیلی کم میدیدیم یعنی زمانی که به خانه میآمد که دیروقت بود و ما در خواب بودیم و یا صبح زود از خانه بیرون میرفت. بنابراین رابطه چندانی میان ما نبود و این برای ما عادی شدهبود. پدر در اکثر عملیاتها حضور داشت و به خاطر موقعیت شغلیاش نمیتوانست خیلی در کنار ما باشد. شاید تنها مسافرت ما با پدر محدود به دو سه باری شد که از تهران به قزوین رفتیم. با این حال دوست داشتم کنارم بود ممثل بقیه دخترها که میخواهند پدر و مادر هنگام ازدواجشان در کنارشان باشد و نوههای خود را ببینند و خیلی مسائل دیگر ه برای همه امری عادی تلقی میشود، برای انها هم اتفاق بیافتد. خلأ نبود پدر برای همه ما حتی با وجود گذشت 24 سال پر نشده و همه ما همیشه به یاد او هستیم.
آیا تا به حال درباره پدر با پسرت صحبت کردی؟
وقتی کوچیک بود در این باره با او زیاد صحبت نمیکردم. دوست داشتم خودش پدر را پیدا کند و او را بشناسد و علاقهمند شود و تا انجایی که میتواند او را الگوی خود قراردهد. ازوقتی که فیلم پخش میشود بیشتر از پدر برایش میگویم البته از کودکی بعضی کارهایش ناخودآگاه شبیه پدرم بود مثل فعالیتهایی که در مدرسه دارد. کلا پسر باهوشی است.
چقدرخودت رابه معیارهای پدر در زندگی نزدیک میدانی؟
از آن جا که ابعاد شخصیتی ایشان زیاد بوده نزدیک شدن به تمام این بعدها برایم خیلی سخت است. اوایل وقتی نوجوان بودم و به خاطرسن حساسی که داشتم بر فرض دوست داشتم خانهمان شیکتر باشد و از آن حالت سادگی دربیاید و کلا زندگی متفاوتی نسبت به آن چیزی که در قبل داشتیم داشته باشیم. مادر هم تا آنجا که امکان داشت بدون اینکه بخواهد به ایدهها و افکار پدرم خدشهای واردکند و رفع کردن بهانه گیریهای ما به خاطرنبود پدر، یکسری خواستههای مارا تا اندازهای برآورده میکرد. به هرحال همان طورکه گفتم کارهای پدر خالصانه بود و من این را نه به عنوان دختر ایشان بلکه به عنوان یک شخصی که هنوز نتوانسته ایشان را به طورکامل بشناسد میگویم.
با مردم چه صحبتی داری؟
امیدوارم همه ما بتوانیم شهیدبابایی را به عنوان یک الگو در زندگی فعلیمان قراردهیم چرا که ایشان با الگو قراردادن زندگی پیامبر و امامان در زندگیشان توانستند خودسازی کنند و بر نفسشان غلبه کنند. ایشان فردی عادی بودند نه معصوم و زندگی معمولی داشتند و توانستند روی خودشان کارکنند و تواناییهای خود را بشناسند و در عمل هم راه کسانی را ادامه دهند که پیشوایان ما محسوب میشوند. رسیدن به شرایط ایشان دست نیافتنی نیست و با تلاش میتوانیم به مراتبی که ایشان داشتند، برسیم.
سخن آخر؟
از مادرم خیلی تشکر میکنم. الان که خودم مادر شدهام میفهمم که ایشان چقدر سخت زندگی کرده و به نظرم فداکاری و ایثاری که ایشان در زندگی داشتهاند، اجری کمتر از پدرم نزد خدا برایشان نداشتهاست. احساس خودم این است که لیاقت داشتن چنین پدری را با آن شخصیت بزرگ ندارم و هرچه این شناخت از ایشان برایم بیشتر میشود باورش برایم سختتر و عجیبتر میشود.
منبع: مجله زن روز ـ شنبه 10 دی 1390
عکس از: محمدعلی شیخزاده
با تشکر از سایت مجموعه تلویزیونی " شوق پرواز "
اینترنت ملی
فیسبوک سیاه، دام جدید هکرها
شهادت علی اصغر حسین(علیه السلام)
سیر نمایشگاهی حجاب
تجربه ای زیبا با وبگردی در وبلاگستان امام صادق(ع)
شمر امروز
من یک بسیجیم
سیر نمایشگاهی ما می توانیم-1
سیر نمایشگاهی ما می توانیم-1(سری دوم)
سیر نمایشگاهی حجاب در بیانات مقام معظم رهبری
سیر نمایشگاهی بیانات رهبری در رایطه با حجاب
به عمل کار برآید به اشک ریختن نیست
حماسه «نهم دی ماه» در کلام حضرت آیتالله خامنهای
اعجاز قرآن ، قسم به انجیر و زیتون ...
دیدار اعضای مجمع خیرین سلامت کشور با رهبر انقلاب
مجموعه چندرسانهای: «بیخواص»
بازدید دیروز : 508
کل بازدید : 665839
کل یاداشته ها : 462