گذارید نهارش را بخورد
یک روز با علی به باغی رفتیم. یکی از محافظان، دختربچهای داشت که آنجا بود. علی به زور گفت: باید او را ببریم پهلوی امام. هنگامی که او را پیش امام بردیم وقت ناهار بود. آقا به علی گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم. او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد. ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد.
بعد که آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم. امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند. این قدر با بچهها الفت داشتند و مهربان بودند. آقا تنها با علی این طور نبودند بلکه همه بچهها را دوست داشتند. (5)
نگاهشان پر محبت بود
وجود امام دنیایی از عاطفه بود. نگاه ایشان آنقدر پر محبتبود و اینقدر تسلی دهنده بود که هر وقت ناراحتی یا گرفتاری پیدا میکردیم بیاختیار خدمت ایشان میرفتیم. جواب سلام ما را که میدادند واقعا میتوانم بگویم همه ناراحتیهایمان از یادمان میرفت. (6)
امام شدیدا عاطفی هستند
امام شدیدا عاطفی هستند. مثلا وقتی نجف بودند و گاهی خواهرهایم میآمدند آنجا، و بعد میخواستند بروند طوری بود که من هیچ وقت موقع خداحافظی قدرت ایستادن توی حیاط و دیدن خداحافظی آنها را با امام نداشتم، میگذاشتم و میرفتم. مرحوم برادرم هم همین را میگفتند که من آن لحظه خدا حافظی را نمیتوانم ببینم. چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفی برخورد میکنند که انسان تحمل دیدن آن را ندارد. اما یک ذره شما فکر کنید این مسائل روی تصمیم گیریهایشان و یا در آن کارهایی که میخواهند بکنند اثر دارد، ندارد. (7)
اگر کسی بیمار بشود
.................
پیرمرد باغبان
من کوچک بودم، روزی پیرمردی برای باغچه منزل ما خاک آورد. ما سر سفره بودیم که او آمد. امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است. غذای ما زیاد نبود. بعد بشقابی از توی سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر کدام چند قاشقی از غذای خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذای یک نفر بشود.»
ما که آن روز غذای اضافی نداشتیم، به این ترتیب غذای آن پیرمرد را آماده کردیم. در عالَم بچگی آنقدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت. (2)
هر وقت امام از او یاد میکند
مرحوم حاج آقا مصطفی در رابطه با علاقه امام به فرزندانش میگفت: «امام بچهای داشت که فلج بود و چند سالی زنده بود و بعد وفات کرد. با اینکه آن بچه فلجبود و زود هم از دنیا رفت معذلک هر وقت امام از او یاد میکند خیلی متاثر و ناراحت میشود. (3)
بیست دقیقه اشک میریختند
پس از ماجرای پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم. حدود 35 دقیقه خدمتایشان صحبت کردم. حادثه پانزده خرداد را برای امام توضیح دادم. و امام حدود بیست دقیقه اشک میریختند. (4)
بگذارید نهارش را بخورد
یک روز با علی به باغی رفتیم. یکی از محافظان، دختربچهای داشت که آنجا بود. علی به زور گفت: باید او را ببریم پهلوی امام. هنگامی که او را پیش امام بردیم وقت ناهار بود. آقا به علی گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم. او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد. ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد.
بعد که آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم. امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند. این قدر با بچهها الفت داشتند و مهربان بودند. آقا تنها با علی این طور نبودند بلکه همه بچهها را دوست داشتند. (5)
نگاهشان پر محبت بود
وجود امام دنیایی از عاطفه بود. نگاه ایشان آنقدر پر محبتبود و اینقدر تسلی دهنده بود که هر وقت ناراحتی یا گرفتاری پیدا میکردیم بیاختیار خدمت ایشان میرفتیم. جواب سلام ما را که میدادند واقعا میتوانم بگویم همه ناراحتیهایمان از یادمان میرفت. (6)
امام شدیدا عاطفی هستند
امام شدیدا عاطفی هستند. مثلا وقتی نجف بودند و گاهی خواهرهایم میآمدند آنجا، و بعد میخواستند بروند طوری بود که من هیچ وقت موقع خداحافظی قدرت ایستادن توی حیاط و دیدن خداحافظی آنها را با امام نداشتم، میگذاشتم و میرفتم. مرحوم برادرم هم همین را میگفتند که من آن لحظه خدا حافظی را نمیتوانم ببینم. چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفی برخورد میکنند که انسان تحمل دیدن آن را ندارد. اما یک ذره شما فکر کنید این مسائل روی تصمیم گیریهایشان و یا در آن کارهایی که میخواهند بکنند اثر دارد، ندارد. (7)
اگر کسی بیمار بشود
امام علاقه عجیبی به همسر و فرزندان و نوهها و حتی وابستگان خود دارند. حتیاگر یکی از اعضای دفتر ایشان بیمار شود، مرتب احوالپرسی میکنند. سفارش میکنند به مداوا و پزشک، و مرتب از وضع او جستجو میکنند، و امر به رفتن به بیمارستان.
یک روز حاج احمد آقا برای خواندن پیام امام به جایی رفته و امام صحبت ایشان را از رادیو میشنیدند. ایشان قبل از پیام گفت که امروز حالم مساعد نبود. آقا فورا سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟ (8)
آقا خیلی سراغت را میگرفت
وقتی که آیت الله خاتمی پدر همسرم فوت کردند من برای شرکت در مراسم سوگواری ایشان به یزد رفتم، مادرم دائما میگفتند که امام خیلی سراغت را میگیرد. ایشان از دوری من ابراز ناراحتی کرده بودند و دلشان میخواست مرا ببینند و به من تسلیتی بگویند تا روحم آرام شود. وقتی به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند که زهرا فورا بیاید میخواهم ببینمش و این برای من خیلی جالب بود که امام با وجود این همه مشکلات باز به فکر خانوادهشان بودند و میخواستند از نوهشان دلجویی کنند. امام هیچگاه بیتفاوت از کنار مسئلهای نمیگذشتند. (9)
شما چگونهاید؟
وقتی امام روی تخت بیمارستان بودند، در آن حالت دردآور بیماری، هرگز به خاطر آن عظمت اخلاقی که داشتند حتی آخ نمیگفتند. در یک چنین شرایطی وقتی یاران امام به دیدارشان میآمدند و از ایشان سؤال میکردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام برای تسلی خاطر آنها میفرمودند: «حال من خوب است؛ اما حال شما چگونه است شما بیمار بودهاید، شما چگونهاید؟» (10)
من بچهها را دوست دارم
اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمیرفتیم، وقتی میآمدیم، میگفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلا مرا میشناسید؟ یعنی این طور مراقب اوضاع بودند. اینقدر متوجه بودند.
من بچه خودم را، فاطمه را، بعضی اوقات میبردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم میزنند. تا سلام کردم گفتند: «بچهات کو؟» گفتم: «نیاوردهام، اذیت میکند.» به حدی ایشان ناراحتشدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه میخواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی». اینقدر روحشان ظریف بود. میگفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچهها را دوست دارید؟ چون بچههای ما هستند دوستشان دارید؟» میگفتند: «نه، من به حسینیه که میروم، اگر بچه باشد حواسم میرود دنبال بچهها. اینقدر من دوست دارم بچهها را. بعضی وقتها که صحبت میکنم، میبینم بچهای گریه میکند یا بچهای دارد دست تکان میدهد یا اشاره به من میکند، حواسم میرود طرف بچهها. (11)
به بچه کاری نداشته باشید
روزی با پسرم حامد که چهار ساله بود نزد امام رفتیم. امام در اتاقی نشسته بودند و یک گونی بزرگ که تا نصفه پر از کاغذ و نامه بود، در کنارشان قرار داشت. امام یکی یکی نامهها را بیرون میآوردند و میخواندند. آنهایی را که لازم بود پاسخ بدهند زیر پتو میگذاشتند تا بعدا به آن بپردازند و بقیه را کنار میگذاشتند.
سلام کرده، نشستیم. امام با حامد شروع به صحبت کردند. مثلا پرسیدند اسم پدرت چیه؟ با اینکه اسم بنده را میدانستند. پس از لحظاتی حامد با امام شروع به بازی کرد، برای اینکه بچه مزاحم کار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم. آقا گفتند: «به بچه کاری نداشته باشید، شما اگر کاری دارید بفرمایید.» بنده مرخص شدم. بعد از نیم ساعت فکر کردم شاید بچه امام را اذیت کند. برگشتم که او را ببرم، دیدم سرش را روی زانوی امام گذاشته و پایش را به دیوار تکیه داده و با امام صحبت میکند و میگوید این کاغذ را درستبگذار، درستبچین و از این حرفها. و امام هم میخندیدند. گفتم حامد بیا برویم. قبول نکرد، به آقا گفتم: «اجازه میدهید ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیستشما بروید!» (12)
صدای زنگ را شنیدی؟
من مدتها، پیش آقا میخوابیدم. مواقعی که مادرم سفر بود. ایشان میگفتند که تو نمیخواهد پیش من بخوابی، چون تو خوابت خیلی سبک است و این برای من اشکال دارد. حتی ساعتی را که برای بیدار شدنشان بود دیدم لای یک چیزی پیچیدند بردند دو اتاق آن طرفتر که وقتی زنگ میزند من بیدار نشوم.
نیمه شب من بیدار بودم؛ اما به روی خودم نیاوردم که بیدار شدهام. چون ایشان میخواستند نماز شب بخوانند. فردا صبح آقا برای اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صدای زنگ را شنیدی؟» من چون میخواستم نه راست بگویم نه دروغ، گفتم: «مگر توی اتاق شما ساعت بوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند که من دارم زرنگی میکنم، گفتند: «جواب مرا بده از صدای ساعتبیدار شدی؟» ناچار بودم بگویم بله. گفتم: «من احتمالا بیدار بودم.» برای اینکه واقعا صدای ساعتخیلی دور و خیلی ضعیف بود. آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای اینکه من همهاش ناراحت این هستم که تو بیدار میشوی.» گفتم: من مخصوصا میخواهم کسی پیش شما بخوابد. (موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به تهران آمده بودند) مایلم کسی پیش شما بخوابد که اگر ناراحتی پیدا کردید بیدار شود.» گفتند: «نه. برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزی که گذشت گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد. چون پتو را از روی خود میاندازد و من ناچار میشوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم.» (13)
شیخ مسیب خودمان؟
امام گاهی نسبتبه افرادی که به نظر دیگران نمیآمدند، نظری ویژه و محبت آمیز داشتند. از جمله مرحوم شیخ مسیب که از علاقهمندان امام در نجف اشرف بود و مدت کمی قبل از رحلت امام در اثر بیماری سرطان فوت کرد. امام فوق آنچه در مورد مثل ایشان متصور و متوقع بود تا آخرین روزهای حیات وی نسبتبه او اظهار علاقه میفرمودند تا جایی که یک بار در محضرشان نامی از ایشان مطرح شد امام در مقابل سؤال فرمودند: «شیخ مسیب خودمان؟» (14)
بهشتی مظلوم زیست
حالت امام در موقع شنیدن خبر شهادت دوستانشان دیدنی است، با اینکه چون کوه صبور هستند و صبر میکنند؛ ولی سراپا عاطفهاند. مثلا وقتی مرحوم دکتر بهشتی شهید شدند، ما جرات نمیکردیم به ایشان بگوییم. یکی از کارهای من در طول این سه سال بعد از انقلاب، رساندن خبر شهادت دوستانشان است که باید به ایشان بدهم. امام از شهادت مرحوم رجائی و بهشتی شدیدا متأثر شدند، از صمیم قلب میگفتند: «بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد.» (15)
ملاطفت امام با فرزند شهید
یک روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند. اوایل جنگ بود و بین کسانی که میآمدند برای دیدار امام، زن جوانی بود که تازه شوهرش را از دست داده و یک دختر چند ساله هم همراهش بود. دختر خیلی بیتاب بود و گریه میکرد، از صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاکی بود و اشک در گونههایش موج میزد. مادرش ناراحتبود و دلش میخواست که به یک نحوی این کودک را خدمت امام برساند و این کودک پدر از دست داده را آرامش ببخشد. میگفت که من هیچ ناراحت نیستم که شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم کردم؛ اما چه کنم که این بچه آزارم میدهد و فکر میکنم که تنها راه این باشد که امام عنایتی بفرمایند. آن وقتبرادر من دستبچه را گرفت رفتیم خدمت امام. آقا در حیاط قدم میزدند، وقتی که بچه را دیدند انتظارمان این بود که امام دستی به سرش بکشند و ما او را پیش مادرش برگردانیم؛ اما وقتی که امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روی سنگهای کنار حوض نشستند و این کودک را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به سر و صورتش کشیدند و اشکهایش را پاک کردند و مدتی با این بچه مشغول بودند و بعد وقتی که خوب آرامش در بچه حاکم شد، او را رها کردند و ما به مادرش رساندیم. (16)
هر موقعی دلت میخواهد بیا
دختر بچه شش سالهای برای امام نوشته بود که امام! خیلی دوست دارم بیایم و شما را ببینم ولی اعضای دفتر نمیگذارند. آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالی دخترم نامهات را خواندم، مطالعه کردم، تو هر موقعی که دلت میخواهد میتوانی بیایی اینجا.» ایشان ما را موظف کردند که باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا هر موقعی که این بچه دلش خواست بیاید اینجا. (17)
دختر، خیلی خوب است
وقتی در زمستان 63 خداوند فرزند دختری به من عطا فرمود، نوزاد را که برای تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط کم سابقهای اذن دخول دادند و فرمودند: «بچه خودتان است؟» عرض کردم: «بله» و بلافاصله دستشان را به علامت تحویل کودک جلو آورده همزمان پرسیدند: «دختر است یا پسر؟» عرض کردم: «دختر است.» او را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پیشانی او را بوسیدند و در این حال فرمودند: «دختر، خیلی خوب است. دختر، خیلی خوب است.» و در گوش او دعا خواندند. بعد از اسم او سؤال کردند. عرض کردم: «گذاشتهایم حضرتعالی انتخاب بفرمایید.» امام بدون تامل سه بار فرمودند: «فاطمه خیلی خوب است.» (18)
وقتی تصویر مجروحین را میدیدند
واقعا امام وقتی که مجروحین را در تلویزیون میبینند خیلی ناراحت میشوند. از حالات خاصشان این است که وقتی ناراحت میشوند دو دستشان را جلوی صورتشان میگیرند. و من خیلی وقتها میدیدم این حالت از نگاه کردن به صحنه تلویزیون برایشان پیش آمده است تا جایی که به ذهنم میرسید که به مسؤولین صدا و سیما بگویم این صحنهها را پخش نکنید چون کم کم در قلب ایشان اثر میگذارد. (19)
آمدم کمکتان کنم
روزی بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم آقا به آشپزخانه آمدند. چون وقت وضو گرفتنشان نبود پرسیدم: «چرا امام به آشپزخانه آمدهاند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است آمدهام کمکتان کنم.» ایشان این قدر رعایتحال و حقوق دیگران را میکردند. (20)
شب تولد حضرت مسیح در پاریس
شب تولد حضرت عیسیعلیهالسلام، امام پیامی برای تمام مسیحیان جهان دادند که خبرگزاریها پخش کردند. در کنار این پیام به ما دستور دادند این هدایایی را که برادران از ایران آوردهاند که معمولا گز، آجیل و شیرینی بود، بین اهالی نوفل لوشاتو تقسیم کنیم. ما این کار را انجام دادیم و در کنار هر بسته یک شاخه گل قرار دادیم. چند جا که رفتیم احساس کردیم برای کسانی که در غرب اثری از این عاطفهها و محبتها حتی در بین فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است که شب میلاد حضرت مسیحعلیهالسلام یک رهبر ایرانی که غیر مسیحی است، اینقدر به آنها نزدیک است و احساس محبت میکند. از جمله خانمی بود که وقتی هدیه امام را گرفت چنان هیجان زده شد که قطرات اشک از چهرهاش فرو ریخت. این طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر گذاشت که از ایشان وقت ملاقات خواستند. امام بیدرنگ وقت دادند. آنها ده پانزده نفر از اهالی محل بودند که با شاخههای گل آمدند. امام به مترجم فرمودند که احوال آنها را بپرسید و ببینید که آیا کار و نیاز خاصی دارند؟ گفتند نه هیچ کاری نداریم فقط آمدهایم امام را از نزدیک ببینیم و این شاخههای گل را به عنوان هدیه آوردهایم. امام با تبسم شاخههای گل را یکی یکی از دست آنها میگرفتند و در میان ظرفی که درکنارشان بود قرار میدادند و آنها هم خیلی خوشحال از حضور امام رفتند. (21)
از همسایگان عذر بخواهید
پس از آنکه هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعی شد، امام به من دستور دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینکه در مدت اقامتشان از سکوت حاکم بر دهکده محروم شدهاند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم. من به اتفاق آقای اشراقی و یکی دو نفر دیگر به دیدار همه همسایههای آن دهکده رفتیم، و پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهی کردیم. (22)
هدیه امام به دو خانم مسیحی
وقتی امام در آستانه بازگشت به ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوی به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضای ملاقات کردند. چون امکان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهی کردم. شیشه کوچکی که در آن مقداری خاک بود و در آن مهر و موم بود در دستشان دیده میشد. گفتند اگر ملاقات ممکن نیست رسم ما این است وقتی به کسی علاقمند شدیم هنگام خداحافظی و جدایی بهترین هدیه را به او تقدیم میکنیم و این خاک وطن ماست که پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم کنید و برای هر یک از ما یک قطعه عکس با امضای ایشان بیاورید. وقتی جریان به محضر امام عرض شد با تبسمی شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عکس را امضاء فرمودند، عکسها را که به آنها دادم بوسیدند و با تشکر رفتند. (23)
بدون آنکه بکشی، بیرونش کن
یک روز بیرون اتاق امام ایستاده بودم که دیدم آقا از پشت پنجره با دستشان به مناشاره میکنند. فورا به محضرشان رسیدم. دیدم به دستشان دستمال کاغذی گرفتهاند. تا مرا دیدند فرمودند: «حاجی عیسی، پشت این شیشه پنجره مگس بزرگی است که از اتاق بیرون نمیرود.» بعد فرمودند: «بدون این که آن را بکشی از اتاق بیرونش کن.» و دوباره با تاکید فرمودند: «مبادا آن را بکشی» و از اتاق خارج شدند. ایشان تا این حد عاطفه حتی نسبت به حشرات داشتند آقا خودشان سعی کرده بودند با دستمال کاغذی مگس را بیرون کنند؛ اما نتوانسته بودند. امام هیچوقت از پیف پاف برای طرد حشرات استفاده نمیکردند. (24)
امام نسبت به آنها التماس میکردند
بنده خودم شاهد اشکها و گریههای امام برای جدا شدن افراد از جریان انقلاب بودم و میدیدم وقتی که روحانیون، سیاستمداران، جوانان چپ زده و التقاطی، راه خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا میکردند، امام چگونه گریه میکردند و چگونه تلاش میکردند که آنها را به مسیر تقوا و فضیلت دعوت کنند. در بعضی از موارد من از واسطههای مکرری بودم که از طرف ایشان پیغام میفرستادم. امام به آنها التماس میکردند که شما راه خودتان را از مردم و تودههای میلیونی جدا نکنید. (25)
اگر بگویی فقیری آمده است
امام واقعا چهره خیلی ملایم و پر ملاطفتی دارند و ایشان مخصوصا به طبقه ضعیف، عشق و علاقه عجیبی دارند و با یک حالت خاصی به آنان مینگرند، مثلا اگر به امام بگویید یک آدم پیر یا فقیری آمده است ایشان حتما خودشان میروند و پرده جلوی در را کنار میزنند و با او ملاقات میکنند. در حالی که این روحیه را برای ملاقات با رییس فلان اداره... نشان نمیدهند. (26)
الآن بیاوریدش داخل
روزی یک خانم ایتالیایی که شغل او معلمی و دینش مسیحیتبود، نامهای آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبت به امام و راه او همراه با یک گردنبند طلا برای ایشان فرستاده بود. وی متذکر شده بود که این گردنبند را که یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانه علاقه و اشتیاقم نسبت به شما و راهتان تقدیم میکنم. مدتی آن را نگهداشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را میپذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه خدمت ایشان بردیم. نامه به عرضشان که رسید، گردنبند را نیز گرفتند و روی میزی که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند.
دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو یا سه سالهای را آوردند که پدرش در جبهه مفقود الاثر شده بود. امام وقتی متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل.»
سپس او را روی زانوی خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه چسبانیده و دستبر سر او گذاشتند. حالتی که نسبت به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود. مدتی به همین حالت آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند. با آن که فاصله ما با ایشان کمتر از یک و نیم متر بود شنیدن حرفهای ایشان برای ما دشوار بود. بچه که افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید. آنگاه امام همان گردنبندی را که زن ایتالیایی فرستاده بود برداشتند و با دست مبارکشان بر گردن دختر بچه انداختند. دختر بچه در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید از خدمت امام بیرون رفت. (27)
پینوشـــــــــــــتها:
*. برگرفته از کتاب برداشتهایی از سیره امام خمینی?، غلامعلی رجائی، نشر عروج، تهران، 1377 ش، چ اوّل، کتابخانه باقرالعلوم، ج2، ص183.
(2). برداشتهایی از سیره امام خمینیرحمهالله، ص184، به نقل از یکی از دختران امام، رشد دانش آموز، سال 3، ش 3.
(3). برداشتها، ص 184 به نقل از آیت الله خاتم یزدی، سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، مصطفی و جدانی، جمعی از فضلاء، پیامِ آزادی، تهران، 1366ش، چهشتم، ج. 4
(4). برداشتها، ص 185 به نقل از حجة الاسلام و المسلمین واعظ طبسی، پیام انقلاب، ش 82.
(5). برداشتها، ص 190، به نقل از عیسی جعفری.
(6). برداشتها، ص 191 به نقل از فرشته اعرابی.
(7). برداشتها، ص 191، به نقل از حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی، پیام انقلاب، ش60.
(8). برداشتها، ص 192 به نقل از حجة الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی، پیام انقلاب، ش 50.
(9). برداشتها، ص 192 به نقل از زهرا اشراقی.
(10). برداشتها، ص 193 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی، یادواره اربعین ارتحال امام.
(11). برداشتها، ص 194 به نقل از زهرا اشراقی، سروش، ش 476.
(12). برداشتها، ص 194 به نقل از علی ثقفی (برادر همسر امام).
(13). برداشتها، ص 196 به نقل از زهرا مصطفوی.
(14). برداشتها، ص 196 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان.
(15). برداشتها، ص 197 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین سیداحمد خمینی، صالحین روستا، ش3.
(16). برداشتها، ص 198 به نقل از پیک ارشاد، علی ثقفی، تیر ماه 68.
(17). برداشتها، ص 199 به نقل از یکی از اعضای بیت امام، آینده سازان، ش 144.
(18). برداشتها، ص 200 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان.
(19). برداشتها، ص 202 به نقل از زهرا مصطفوی.
(20). برداشتها، ص203 به نقل از سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، مرضیه حدیده چی، ج4.
(21). برداشتها، ص 205 به نقل از سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، حجة الاسلام والمسلمین علیاکبر محتشمی، ج1.
(22). برداشتها، ص205 به نقل از کوثر، حجة الاسلام والمسلمین سیداحمد خمینی، ج2.
(23). برداشتها، ص206 به نقل از حجة الاسلام و المسلمین فردوسی پور، سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، ج1.
(24). برداشتها، ص209 به نقل از عیسی جعفری.
(25). برداشتها، ص 212 به نقل از حجة الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی - یادواره اربعین ارتحال امام.
(26). برداشتها، ص 216 به نقل از زهرا مصطفوی.
(27). برداشتها، ص 218 به نقل از حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان.
گردآوری شده توسط: معاونت تبلیغ وآموزشهای کاربردی حوزه های علمیه
اینترنت ملی
فیسبوک سیاه، دام جدید هکرها
شهادت علی اصغر حسین(علیه السلام)
سیر نمایشگاهی حجاب
تجربه ای زیبا با وبگردی در وبلاگستان امام صادق(ع)
شمر امروز
من یک بسیجیم
سیر نمایشگاهی ما می توانیم-1
سیر نمایشگاهی ما می توانیم-1(سری دوم)
سیر نمایشگاهی حجاب در بیانات مقام معظم رهبری
سیر نمایشگاهی بیانات رهبری در رایطه با حجاب
به عمل کار برآید به اشک ریختن نیست
حماسه «نهم دی ماه» در کلام حضرت آیتالله خامنهای
اعجاز قرآن ، قسم به انجیر و زیتون ...
دیدار اعضای مجمع خیرین سلامت کشور با رهبر انقلاب
مجموعه چندرسانهای: «بیخواص»
بازدید دیروز : 261
کل بازدید : 666895
کل یاداشته ها : 462